.
.
.
.
" دیگه به معجزه امیدی نیست.ما تنهاییم.تنهای ِتنها.اونقد منتظر بودیم که زندگیمون بوی کهنگی گرفته."
گفتم که آقای جان کیتینگ تو "انجمن شاعران مرده " – که منو شیوا عاشقشیم - می گه "لحظه رو دریاب."
صورتِ بی حالتش مثِ اینکه یه نوار از پیش ضبط شده ای رو بخونه ادامه داد:"لحظه ما پر از چیه؟هیچ؟به هیچ بپردازیم؟می دونم.می دونم...بدیش اینه که اگه معجزه ای نباشه،هیچی نیس."
ظهر افسانه کشیک بود.بابا هم ماموریت. – بعضی وقتا فِک می کنم زنا وقتی بچه دار می شن باید کارشونو ول کنن.- رفتم خونه بابا بزرگ اینا.یه پیر مرد کوچولو و مهربونه– که به قول کتابِ زبانمون می شه در موردش گفت A little poor oldman - و کم حَرف می زنه وتار می زنه و من خیلی دوسش دارم.زنش هَش نُه سال پیش مرده.دایی تو اتاقش بود.اتاق دایی تو طبقه بالاست و یه پنجره بزرگ داره که جلوشو نخل – یا به قول بابا مُخ- ودرخت لیل گرفته.به نظرم بهترین اتاق این خونه ست.
دایی تو صندلیش ولو شده بود و با چشمای سرخش به من که تو مبل رو به روش تپیده بودم و کتابِ "پیمان سپیده دم" دستم بود،زل زده بود و اون حرفا رو می زد.نمی دونم به خاطر زیاده رویش بود یا حرف دلش اینه.شایدم یاد قدیما افتاده.دلم نمی خواست درباره گذشته ش حالا سوال کنم.ولی هر چی باشه من دنیاشو دوس ندارم.
گاهی فِک می کنم دایی با چه فکرای وحشتناکی باید زمستونو سر بکنه.
کیانا چهارشنبه فکر کنم 3/12/84
.
.
.
.