کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

اینجا چراغی روشن است

اینجا چراغی روشن است

 

سلام به دوستان ندیده .

من سه سالگیم رو خوب یادم هست.شاید همه یادشون باشه ولی من به شکل خاصی یادم هست.در واقع تو سه سالگی بچه بابا،مامانم شدم.اون موقع تازه عروسی کرده بودن و اینطور که می گن با هم قرار گذاشته بودن به خاطر خیانت نکردن به بشریت هیچ توله ای پس نندازن.به قول مامان "افسانه" ام که همیشه با تاکید می گه بهم بگو "افسانه" و من کمتر می گم مامان و دلم می خواد که اگه شوهر کردم یا به قول بابام فاز اول پروژه  هنجار اجتماعی ،رو به انجام برسونم،دلم می خواد به مادر شوهرم بگم مامان جون! دقیقا یکماه و نیم از ازدواجشون می گذشته که من می آم تو زندگیشون.افسانه می گه قبل از ازدواج بابات به مدت شش ماه تموم رو مخ من کار می کرد که تولد بچه خیانت به بچه و بشریت است و باعث می شه یه نفر دیگه به غم وجود مبتلا بشه.ما که نفهمیدیم این غم وجود که بابام میگه چیه؟!!! اما همینکه بعد از یک ماه و نیم چشمش به تو افتاد یک دل نه صد دل عاشق تو شد.- حال می کنم وقتی به این جاش می رسم.کاش اگه یه مرد دیگه هم ..ولش کن بابا داستان از این قراره که،این احمدی نژاد داره از رادیو حرف می زنه - به طور مستقیم- و رو اعصابم راه می ره. ها! می گفتم که مامان افسانه وقتی منو تو بیمارستان دید که مامان واقعیم مرده و بابای واقعیم هم قبلا مرده بود،خواست برای یه شب بیارم خونه و باهام حال کنه.من بیمارستانو یادم می آد.نمی دونم شایدم یه جای دیگه بودم. مث خوابه.شاید باور نکنین اما تا اون موقع من شناسنامه نداشتم و ........بقیه ش واسه فردا یا امشب.8 و 45 دقیقه چهار شنبه

 

                                                                                                                  کیانا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام به دوستان ندیده .

من سه سالگیم رو خوب یادم هست.شاید همه یادشون باشه ولی من به شکل خاصی یادم هست.در واقع تو سه سالگی بچه بابا،مامانم شدم.اون موقع تازه عروسی کرده بودن و اینطور که می گن با هم قرار گذاشته بودن به خاطر خیانت نکردن به بشریت هیچ توله ای پس نندازن.به قول مامان "افسانه" ام که همیشه با تاکید می گه بهم بگو "افسانه" و من کمتر می گم مامان و دلم می خواد که اگه شوهر کردم یا به قول بابام فاز اول پروژه  هنجار اجتماعی ،رو به انجام برسونم،دلم می خواد به مادر شوهرم بگم مامان جون! دقیقا یکماه و نیم از ازدواجشون می گذشته که من می آم تو زندگیشون.افسانه می گه قبل از ازدواج بابات به مدت شش ماه تموم رو مخ من کار می کرد که تولد بچه خیانت به بچه و بشریت است و باعث می شه یه نفر دیگه به غم وجود مبتلا بشه.ما که نفهمیدیم این غم وجود که بابام میگه چیه؟!!! اما همینکه بعد از یک ماه و نیم چشمش به تو افتاد یک دل نه صد دل عاشق تو شد.- حال می کنم وقتی به این جاش می رسم.کاش اگه یه مرد دیگه هم ..ولش کن بابا داستان از این قراره که،این احمدی نژاد داره از رادیو حرف می زنه - به طور مستقیم- و رو اعصابم راه می ره. ها! می گفتم که مامان افسانه وقتی منو تو بیمارستان دید که مامان واقعیم مرده و بابای واقعیم هم قبلا مرده بود،خواست برای یه شب بیارم خونه و باهام حال کنه.من بیمارستانو یادم می آد.نمی دونم شایدم یه جای دیگه بودم. مث خوابه.شاید باور نکنین اما تا اون موقع من شناسنامه نداشتم و ........بقیه ش واسه فردا یا امشب.8 و 45 دقیقه چهار شنبه

 

                                                                                                                  کیانا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ف-م چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:17 ق.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام کیانای مهربون!

خوش اومدی عزیز! خیلی خوب هم شروع کردی....
باز هم میام پیشت... توهم یه سر بزن.
یاحق...

ممنون که بهم سر زدی .حتما بهت سر می زنم.می خوام فقط یه بیننده صامت نباشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد