کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

منم خدا .پروردگار شما

دیشب با بابا  نشستیم و فیلم "منم خدا،پروردگار شما" از سری فیلم های ده فرمان کیشلوفسکی یا همچین چیزی رو از سینما چهارتماشا کردیم.بابا سری کامل کتابش رو داشت.اما من هیچ وقت نخوندم.خوشم اومد.مامان کشیک بود و دیر موقع می اومد.رفتیم تو کاناپه و با بابا بحث سیاسی از خودمون در وَکردیم.دوباره ازش پرسیدم اگه با با افسانه ازدواج نمی کردی با هر کس دیگه ای که  ازدواج می کردی،خوشبخت نمی شدی؟

گفت:"حالا چش مامانو دور دیدی می خوای زیرآبشو بزنی ؟ها!!"  بعد ادامه داد:"شاید با هر کس دیگه ای تو شرایطی نزدیک به اون هم خوشبخت می شدم."

گفتم:"پس نمیتونی به مامان بگی تو بهترین کسی هستی که من می تونستم باهاش خوشبخت بشم.یا نمیتونی بگی قربون صدقه رفتنات فقط در مورد افسانه وجود داره."

اول کمی با اخم نیگام کرد و بعد محکم تو بغلم گرفت.- "گفتم که دوس داشتن یه چیز ذهنی نیست.مربوط به آدم می شه.یعنی چون مادرت هست اونو دوست دارم و واقعا هم دوسش دارم.اما اگه اون نبود و مثلا یه نفر با مشخصات فرضی اون بود شاید اون نفر خیالی رو –هرچند مشخصات افسانه رو داره-دوسش نداشتم.در ضمن آدمی که زندگی مشترک رو شروع می کنه باید حداقل به بعضی از قوانین این نوع زندگی تن بده.هرچند درست نباشه.بعضی از این قربون صدقه رفتنا از همین جنسند.البته من افسانه رو خیلی دوست دارم.خیلی.اما شاید همه حرفام راست نباشه.بعضی اوقات در مورد حرفام دل به شک می شم.مثلا دوست داشتن تو از یه جنس دیگه ست.وقتی برای اولین بار افسانه آوردت ،فکر کردم می خواد مقدمه بچه دار شدن باشه.به همین دلیل با اخم نیگاش کردم.اما همینکه دو دقیقه باهات بازی کردم،حس می کردم دیگه نمی تونم ازت جدا شم.خیلی بد بختی کشیدم تا تونستم به دستت بیارم.گاهی اوقات فکر می کنم این همه برای چی بود؟"

 

                                                                                                      شنبه 15/11/84

 

                                                                                                                            کیانا

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
بهشت دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:32 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com

چه بابا مامان با مزه و جالبی داری.چه بچه راستگو و بلبل زبونی هستی!ما بفهمی نفهمی از شما خوشمان آمده

محمدومرضیه دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:26 ب.ظ http://msky22.blogsky.com

سلام کیانای عزیز...ممنون از حضورت خانمی.....خیلی خوبه که انقدر به پدرت نزدیکی...خدا ۱۰۰۰۰سال برات زنده نگهشون داره.......

ژاله پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:11 ق.ظ

سلام.کیانا جون منو که باید بشناسی. دختر عموت هستم. خیلی بلایی به خدا . نمیدونستم میتونی اینقدر خوب بنویسی . می دونستم که دست کمی از آن شرلی نداری ولی خداییش سراغی از قلمت نداشتم .خوشم اومد . می تونی رو منم حساب کنی . وقتی نوشته هات رو میخونم حس خویشاوندیم حسابی گل میکنه.نیستی که ببینی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد