کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

یه سوال هزار جواب

آقا سروش تو وبلاگ ((الهه ی عشق)) در مورد یه عشق ناکام مانده می نویسه.پسر نیمه شب از یه عشق می نویسه که داره به نتیجه می رسه.اگه بری وب گردی خیلی از بلاگا در مورد عشقه. من اعصابم داره به هم می ریزه.ای ی ی که همه می گن یعنی چه؟من نمی خوام کسی حرفای تکراری تحویلم بده."عشق یعنی خدا..." "عشق یعنی یکی شدن..." "عشق ..."

من منتظرم و البته بی کار نمی شینم.

                                                                کیانا در آخرین روز سال

آخرین سه شنبه شب سال(محض متفاوت بودن )

 

پریشب آخرین سه شنبه شب سال بود ! شبی که آدم می تونه یکی از نمودهای واقعی جامعه رو ببینیم.- ملغمه ای از هیجان،اسطوره،توحش،انفجار، شماره تلفن،شکستن،سوزاندن،بیانیه های بیهودۀ اخلاقی،پلیس و البته در گوشه هایی هم تمدن و شادی ...- بابا گفت:"من یه پیشنهاد جالب دارم."بابا جون دایم به همه مسایل یه جور دیگه نیگاه می کنه.یه جوری که هیچ کی نیگاه نمی کنه.افسانه می گفت:"آدم کنار بابات حوصله ش سر نمی ره.فقط باس باهاش همراهی کنی تا مثِ رودخونه با خودش ببردت."- البته اینو موقعی می گفت که با بابا در عشقولانه ترین حالت به سر می برن اما گاهی که احساساتِ فیمنیستیش گُل می کنه   می گه باس به مردا نخ داد تا بالا برن اما باس مطمئن باشی که نخشون محکمه.افسانه باس رو زیاد و مردونه می گه. بابا گفت:" آتیش به نظر زرتشتیا مقدسه مام فرض می کنیم اینطوره.حالا فرق نمی کنه تو آسمون باشه یا رو زمین."مکث کرد تا به شکل بَجنسانه ای همه منتظر باشن.و ادامه داد:"بادبادک فانوسی درست می کنیم و بالن"

رفتیم یه جای دیدنی به اسمِ ((چشمه زیراه)).بابا بزرگ اومده بود با تارش.عمه لیلا بود.دو تا دیگه از عمه هام اومده بودن با بچه هاشون.یکی از عمو هام اومده بود با خانمش. و شیوا که هر سال با ما بود امسال نیومد.- حالا دیگه من هم حس می کنم شیوا شونزده هیفده ساله ست نه یه دوست صمیمی چارده ساله- بابا بزرگ تار زد. همه واقعا همه- بادبادک هوا کردن و چن تایی هم بالن.اونجا باد می اومد و همه چی رویایی تر بود.وقتی بابابزرگ تارمی زد.همه ساکت بودن فقط صدای تار می اومد و زمزمه باد و صدای آبی که از غارِ ته دره می غرید. من و افسانه تو بغل بابا بودیم که تکیه زده بود و حس می کردم چقد بابا و افسانه رو دوس دارم.یادم باشه از افسانه در مورد نخ و بادبادک سوال کنم.                                                                                                  

یک سه شنبه شب رویایی که بابا و یک فکر زرتشتی و البته تمدن به اندازه کافی  درستش کرد.

کیانا

25/12/84

انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشقه!

دو روز پیش خونه شیوا اینا بودم.دو تایی تو اتاقش نشسته بودیم و ریاضی می خوندیم.بعد از درس یه کم درمورد محمد حرف زدیم که مامان شیوا اومد تو.برامون پذیرایی آورده بود.بدون تعارف نشست.بی قرار به نظر می رسید. بی مقدمه شروع کرد."من از این محمد نیگاش رفت تو صورت شیوا- می ترسم."شیوا براق شد که مگه من از درس شدم؟مگه کاری کردم که باعث سرشکستگی ت باشه؟

مامانش گفت:" فکر می کنی آخرش چی می شه؟"شیوا جواب داد:"من به آخرش فکر    نمی کنم."- محمد چی؟ اون چی می گه؟

- اون هم می گه به آخرش فکر نمی کنه.

-ببین یه چیزو بهت بگم.مردا فقط دنبالِ عشق و حالنَ.همین.

باز شیوا براق شد:"لابد حتما باس بیاد خواستگاری تا آدم هوسبازی نباشه؟"

مامانش بی چاره و طفلکی به نظر می رسید.من آروم گفتم:"ببین مامان! من به خاطر اینکه به مامانم نمی گم مامان، به مامان شیوا می گم مامان- اینجا شیوا و حتی من با یه موجود جدید روبه رو هستیم.نه اینکه این موجود تا حالا نبوده .نه.فقط انگار تو ذهن ما مثِ سابق نیس.یه طور دیگه شده.راستش من نمی شناسمش."شیوا گفت:"تا وقتی که مردا رو به عنوان یه موجود دَس نزن ِ ترسناک برای خودمون  تصور می کنیم،اوضاعمون همینه..بابا! اطراف خودت این همه مردای خوب هست.بابات ،دایی ها ت ."مادر شیوا کلافه شده بود:"مردا رو من می شناسم.فقط به خاطر این زن می گیرن که نمی تونن تنها زندگی کنن.اگه جوری بود که می تونستن، حتما مجرد زندگی می کردن.خدا هم، زنا رو برا استفادۀ مردا آفریده.که هروقت هم بهترشو،پیدا کردن،محض شکرِ نعمت های الهی از آفریده های دوست داشتنیِ ترِ خدا استفاده می کنن."شیوا گفت:"چارتا مثِ شما بدبختا وقتی خودتون می گین که آلتِ دسین،خَب طرفِ مقابلت هم بایدهمین رفتارو باهاتون داشته باشه دیگه"

مادرش خندید.تلخ خندید.هنوز هم خیلی خوشگل بود:"منم مثِ جنابعالی اوّلش جزء بدبختا نبودم.با اون برو بیایی هم که داشتم ،می تونستم خیلی اِفه روشنفکری بذارم.اما وقتی دو تا توله انداختن تو دامنت دیگه هیچ غلطی نمی تونی کنی.باس با یه آدمِ جاکشِ قرمساق تا آخر عمر سر کنی."شیوا جا خورد  حرفاش به سختی از دهنش در می اومدن:"تو فقط اِفه می ذاشتی.اعتقاد نداشتی به حرفات."

نظر دو تا از این موجودات نازنین و دوست داشتنی رو در مورد جونورا  به دوستای مردمون بر نخوره.خواستین به دایی فحش بدین. به من چه؟می بینین چقد من نامردم.- شنیدیم.تا بعد

کیانا

23/12/84