کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

به اندازه کافی نزدیک

دیشب دایی احسان و دایی محسن خونه مون بودن.دایی محسن لم داده بود روی مبل و داشت پرت و پلاهای غیر عادی از خودش در وَ کرد.بحث گل کرده بود.من تازگی ها کتاب "پیمان سپیده دم" نوشته رومن گاری رو می خونم.این آدم عشق بابام ِ.- مامان میگه بعد از رومن گاری،کیا،گوگوش و خورش سبزی، من عشق باباتم.بعد ادامه می ده خدایا از خورش سبزی هم کمتر باشی!- آقای گاری دیدگاه عجیب و غریبی درمورد زندگی داره من نمی دونم بابا چرا وقتی کتابای این آدمو می خونه این قد لذت می بره.دایی کوچیکم یعنی احسان خان،تهران مهندسی سخت افزار کامپیوتر می خونه.خیلی خوش تیپ و سر به زیره.- قابل توجه دختر خانوما.خواستین موبایلشو بدم خدمتتون-.   دایم – دائم اشتباه ست.- هم به من می گه تو خیلی خنگی که نمی تونی یه وبلاگ بسازی ،یه برنامه بنویسی و... و خلاصه تویِ کامپیوتر بوقی. – یه شب بابا داشت به افسانه می گفت،اگه یه بار دیگه احسان به کیا بگه "خِنگ"، حسابی ضایعش می کنم.چقد من حال می کنم با این بابا!چقد! – مامان افسانه میگفت که دایی باس زن بگیره تا مثل دایی محسن به پوچی نرسه.و دایی محسن می گفت:آره به نظر من هم باس زن بگیره تا "نَفهم" زن گرفته باشه.چون آدمی که بفهمه که زن نمی گیره!- حقشِ جلو ی حرفای دایی محسن چنتا علامت تعجب بذارم.- افسانه سرخ شد.بابا زد زیر خنده.دایی احسان هم.افسانه بلند شد،"اگه منم جای تو چن بار سر پوزی خورده بودم،همین حرفا رو می زنم.تو نباس اشتباه خودتو بندازی گردن ازدواج."دایی محسن یه لحظه لبخند رو لباش ماسید اما زود لبخند پهنی زد و به آرومی و با خنده گفت:"منم داشتم همینو می گفتم افسانه خانوم!اونم به خاطر نفهمیم بود.و گرنه آدم فهمیده که همچین غلطی نمی کنه."خیره مامانو نیگاه کرد."به خاطر سن کم  بود.رو همین حسابه که می گم بعد از این همه دختر که دریچه عقلشون تو گوششونه لازم نیست کسی دریچه قلبشو الکی گشاد کنه." و کلمه"قلب" رو خیلی تمسخرآمیز گفت.همه ساکت شدند.من چن بار قبلنا از افسانه پرسیدم جریان دایی چیه؟اما افسانه دلش نمی خواست چیزی بگه و سرسری گفت:"یه قضیه احمقانه."اما بابا یه بار گفت،داییت یکی رو دوس داشته و خیلی به خاطرش اذیت شده.مامان،زیاد دوس نداره در موردش حرف بزنیم.شاید بعدا بهت گفتم.

آخر شب ساعت2.5 وقتی دو تا داییم رفتن،ما هم رفتیم خیابون گردی.- بابا این کارو خیلی دوس داره.و بابا همین اصطلاح "خیابون گردی"منم همین طور.افسانه جون هم.انگار یادگار دوره نامزدیشونه- مردم داشتن برمی گشتن.خیلیا خوشگل و خسته بودن.بابا دست من و مامان رو محکم گرفته بود.انگار می ترسید از دسمون بده.همه ساکت راه می رفتیم و مردمو نیگاه می کردیم.قبلا یه بار از بابا پرسیدم،تو که مامان از اول دوس نداشتی پس رو چه حسابی باهاش ازدواج کردی؟- چون همیشه بابا می گه دوس داشتن به مرور زمان به وجود می آد.- جواب داد:" ببین تو این جامعه همه مجبورن ازدواج کنن.چون تنها راهیه که می تونن از خیلی از موهبت های زندگی برخوردار بشن.و فقط هم  با ازدواج می شه به یه زن به اندازه کافی نزدیک شد.-من تا قبل از قضیه شیوا نمی تونستم مقدار به اندازه کافی رو بدونم.-از اون گذشته شاید ازدواج تنها راهی با شه که بشه از تمام شیره زندگی نوشید." رسیدیم کنار دریا.هوا سرد بود و باد می اومد.موجا کف سفید داشتن.رو به دریا وایسادیم.افسانه منو تو بغلش گرفت و بوسید.بعد مث اینکه داره با دریا حرف می زنه،زمزمه کرد:"کی گفته زنده بودن باشکوه نیست!؟"

                                                                                      پنجشنبه؛عاشورا

                                                                                                              کیانا

                                             

 

نظرات 4 + ارسال نظر
ژاله پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:48 ب.ظ

کیانا جون فقط میتونم بگم حرفهات خیلی قشنگه . ایشالله خودت زودتر بزرگ شی درک کنی که بابات چی چی میگه.هنوز هم برامون حرف بزن.

علی بهزادیان جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ق.ظ http://www.abehzadian.blogsky.com

با سلام...
پست شما را تا قسمتی خواندم!
من هم سخت‌افزار میخونم اما در مشهد.
هر کسی را بهر کاری ساختند.
توانایی نداشتن برای ساختن وبلاگ دلیل تنبلی نمیشود.
از حرفهای منفی دیگران نسبت به خودتان حتی به شوخی دوری کنید چون شما اشرف مخلوقاتید.
پاسخ شما را زیر نظرتان نوشتم.
ایمیلم هم در وبلاگ هست باز هم مینویسم :
abehzadian@gmail.com
اگر هم نتونستتین ایمیل بزنین تو گلچین دانش نظر بدین ، میخونم.
مشکلتان را کامل و جامع بنویسید تا اگر شد راهنمایی کنم و گرنه خودم مشکلتان را حل کنم.
یا حق.

بهنام جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:06 ق.ظ http://baran3.blogsky.com

سلام کیانا
خیلی ممنون که به من سر زدی و خیلی خیلی ممنون که اشتباهتم رو به من گفتی.خیلی خیلی خیلی ممنون میشم اگه بازم بهم سر بزنی .با تبادل لینک موافقی ؟خبرم کن.
همیشه شاد وتا همیشه سبز باشی

پسر نیمه شب جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:06 ب.ظ http://midnightboy.blogsky.com

سلام دختر آریایی
از اینکه به کلبه من سر زدی خیلی از شما سپاسگذارم .
همین که شما مطالبتون رو خیلی خودمونی می نویسید باعث شده که خیلی دلنشین باشه .
ممنونم از اینکه تبادل لینک رو پذرفتید .
لینک شما رو در وبلاگم قراردادم .
موفق و پیروز باشید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد