کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

اهدنا الصراط الراحت

 

دیشب،شب جمعه، با خونواده مون رفتیم پارک جنگلی عیسوند.یه جای بکر و خلوت.حتی زوزه گرگ!!ها هم می اومد.-حالا شایدم گرگ نبوده.کفتار بوده.روباه بوده. شایدم سگای ده بودن.حالا هرچی.-  آخر شب با دایی رفتیم قدم زنی.یه کم وحشتناک بود اما حال می کردم.هوای خنک می خورد تو صورتم.از دایی در مورد عشقش پرسیدم.-نمی دونم چرا خیلی راحت پرسیدم انگار مسئلۀ ممنوعه خونه ما نیست.-انگاری طغیان داشت شروع می شد.بابا یه بار بهم گفت که دایی محسن شاگرد درس نخون و تنبلی بود.و به زور دانشگاه –اینم اون موقع که دانشگاه رفتن خیلی آسون تر بود- قبول شد.اما اتفاقای بعدی-یا شایدم قبلی- ازش یه دانشجوی زرنگ ساخت.

دایی بدون اینکه نیگام کنه خنده تلخی کرد.افسانه می گه خنده عصبی.-افسانه همه چی رو روانشناسانه یا دکترانه می بینه.-بعد یه لحظه وایساد و عِنق زُل زد تو چشام.چشاش سیاه تر و گود افتاده تر از همیشه بود.ترسیدم.خیلی مسخره س.من!!-کیانا-از دایی ترسیدم.- حالا وقتی فکرش رو می کنم،از خودم خجالت می کشم.-

گفت:"دوس داشتن،دروغه.چون دوست داشتن مربوط به چشم و گوش آدما می شه.نه دلشون".

گفتم:" پس این همه آدما،مثلاً همین بابا و مامان خودم دایم –دائم اشتباه ست.- به هم می گن "دوسِّت دارم"و کلی قوربون صدقه همدیگه می رن.دروغه!؟؟"    

دوباره راه افتاده بودیم.دستاش تو جیبش بود.گفت:"آدمای عاصی در نهایتِ طبیعی شدن ،نابود می شن."می دونست چیزی از حرفاش نفهمیدم.به همین دلیل بدون اینکه نیگام کنه،شونه هاشو بالا انداخت و بدون اینکه من چیزی بپرسم،ادامه داد:"خُب،آدمایی مثِ بابات،خسته شدن.خواستن مثِ آدم، زندگی کنن.خواسَّن راحت زندگی گنن.پس لازمه ش اینه که طبیعی زندگی کنن.و حالا دیگه بابات یه عاصی تمام عیار نیس."

می خواستم بگم که مگه مث آدم زندگی کردن بده.مث شما خوبه؟!! که جلو خودمو گرفتم.گفتم:"یعنی شما می گین الان کار بابا و افسانه درست نیست.پاک گیج شدم."

کفِ دستشو گذاشت رو سرم.انگار می خواست غسل تعمیدم بده و با صدای زنگ داری گفت:"تو این چیزا رو حالا نمی فهمی."-آخه من چیکار کنم با این مغز فندقیم!!-

از بچگی یکی از پون هایی –امتیاز،تشویقی،خوش باش،آفرین... اینم برای پاس داشتن زبون فارسی- که بابا و افسانه بهم می دادن این بود که بعضی شبا استثنا ً!!! پیششون بخوابم.

اون شب ،تو چادر یه استثناء دیگه هم بود و اون این که مامان خانوم پیش عمه لیلا خوابیده بود.-این عمه لیلا از اون موجوداتی که خودش باید یه وبلاگ داشته باشه.عوجوبه اییه.بعدا ً براتون مفصل در موردش می نویسم.- من پیش بابا جون بودم.موهامو ناز می کرد و من حرفای دایی رو براش می گفتم.-چقد من نامردم.اَه اَه اَه- گفتم:"چه عیبی داره آدم راحت باشه؟"

پیشونیمو بوسید:"همیشه راحترین راه - که ممکن مستقیم ترین راه هم باشه-  بهترین راه نیست.باید سعی کنی تو زندگیت لذت بخش ترین راه رو انتخاب کنی.روشی که باهاش حال می کنی"

شیوا با ما نیومد بیرون چون شب جمعه با محمد آقا قرار داشت.چه شب پر خیر و برکتی!!ببینم فردا اوضاع از چه قراره.

کیانا جمعه شب ،فِک کنم 5/12/84

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد