کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

بیهوده نزن فریاد- شب با تو شده همزاد

.

.

.

.

" دیگه به معجزه امیدی نیست.ما تنهاییم.تنهای ِتنها.اونقد منتظر بودیم که زندگیمون بوی کهنگی گرفته."

گفتم که آقای جان کیتینگ تو "انجمن شاعران مرده " – که منو شیوا عاشقشیم - می گه "لحظه رو دریاب."

صورتِ بی حالتش مثِ اینکه یه نوار از پیش ضبط شده ای رو بخونه ادامه داد:"لحظه ما پر از چیه؟هیچ؟به هیچ بپردازیم؟می دونم.می دونم...بدیش اینه که اگه معجزه ای نباشه،هیچی نیس."

ظهر افسانه کشیک بود.بابا هم ماموریت. – بعضی وقتا فِک می کنم زنا وقتی بچه دار می شن باید کارشونو ول کنن.- رفتم خونه بابا بزرگ اینا.یه پیر مرد کوچولو و مهربونه– که به قول کتابِ زبانمون می شه در موردش گفت A little poor oldman -  و کم حَرف می زنه وتار می زنه و من خیلی دوسش دارم.زنش هَش نُه سال پیش مرده.دایی تو اتاقش بود.اتاق دایی تو طبقه بالاست و یه پنجره بزرگ داره که جلوشو نخل – یا  به قول بابا مُخ- ودرخت لیل گرفته.به نظرم بهترین اتاق این خونه ست.

دایی تو صندلیش ولو شده بود و با چشمای سرخش به من که تو مبل رو به روش تپیده بودم و کتابِ "پیمان سپیده دم" دستم بود،زل زده بود و اون حرفا رو می زد.نمی دونم به خاطر زیاده رویش بود یا حرف دلش اینه.شایدم یاد قدیما افتاده.دلم نمی خواست درباره گذشته ش حالا سوال کنم.ولی هر چی باشه من دنیاشو دوس ندارم.

گاهی فِک می کنم دایی با چه فکرای وحشتناکی باید زمستونو سر بکنه.

 

کیانا چهارشنبه فکر کنم 3/12/84

.

.

.

.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد