-
نوبت عاشقی
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 07:13
روز شنبه بابا اومد.عصر بود و خسته.خیلی خسته اونقد که هیچکی غیر از افسانه نمی تونس آرومش کنه.منم از سهمم گذشتم به خاطر بابا.فقط رو کاناپه،جلویِ اتاق خوابشون نشستم تا وقتی که بابا می خواد بره بخوابه منو ببینه.بدجور دلم گرفته بود.اگه بابا اذیت نمی شد، می زدم زیر گریه. دیشب افسانه کشیک بود.با بابا رفتیم کنار دریا به زور...
-
من هنوز منتظرم منتظر یه حرف تازم
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1385 19:14
عید بر همه دوستای خوبم مبارک باشه. عید امسال برام یه چیزِ دیگه ست.هر سال تمام دغدغه هامو بابا یا افسانه جواب می دادن.شاید اصلا دغدغه جدی نداشتم.اما حالا فرق می کنه.حس می کنم بابا ازم عقب افتاده.فقط داییه که هنوز داره پا به پام می آد.البته شایدم من از بابا دور شدم.چون چن روزیه که بابا برای انجام یه کاری رفته خارج از...
-
یه سوال هزار جواب
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 23:05
آقا سروش تو وبلاگ ((الهه ی عشق)) در مورد یه عشق ناکام مانده می نویسه.پسر نیمه شب از یه عشق می نویسه که داره به نتیجه می رسه.اگه بری وب گردی خیلی از بلاگا در مورد عشقه. من اعصابم داره به هم می ریزه.ای ی ی که همه می گن یعنی چه؟من نمی خوام کسی حرفای تکراری تحویلم بده. " عشق یعنی خدا... " " عشق یعنی یکی شدن... " " عشق ......
-
آخرین سه شنبه شب سال(محض متفاوت بودن )
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1384 19:36
پریشب آخرین سه شنبه شب سال بود ! شبی که آدم می تونه یکی از نمودهای واقعی جامعه رو ببینیم .- ملغمه ای از هیجان،اسطوره،توحش،انفجار، شماره تلفن،شکستن،سوزاندن،بیانیه های بیهودۀ اخلاقی،پلیس و البته در گوشه هایی هم تمدن و شادی ...- بابا گفت:"من یه پیشنهاد جالب دارم."بابا جون دایم به همه مسایل یه جور دیگه نیگاه می کنه.یه...
-
انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشقه!
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1384 08:56
دو روز پیش خونه شیوا اینا بودم.دو تایی تو اتاقش نشسته بودیم و ریاضی می خوندیم.بعد از درس یه کم درمورد محمد حرف زدیم که مامان شیوا اومد تو.برامون پذیرایی آورده بود.بدون تعارف نشست.بی قرار به نظر می رسید. بی مقدمه شروع کرد. " من از این محمد – نیگاش رفت تو صورت شیوا - می ترسم. " شیوا براق شد که مگه من از درس شدم؟مگه کاری...
-
محقق جونور شناسی
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 12:49
شیوا دوست خوبی بود.شیوا دختر خوبی بود.شیوا پر از گیجی شده. شیوا پر از تناقضه.پر از تضاده.- این آخریا رو دایی گفت .- بابا یا مامان آدم هر قد هم باهات صمیمی باشن،باز هم آدم به یه نفر دیگه احتیاج داره.اینو شیوا گفت و من هم حسش می کنم.من دایی محسنو انتخاب می کنم.شیوا می خواد با محمد بودنو توجیه کنه.اما من که می خوام اهل...
-
یه درخت خشک بی برگ میون کویر داغ
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1384 20:59
سلام. امروز دلم گرفته.همش آهنگای غم انگیز، غم انگیز گوش می دم.تمام دنیا گَُنگ شده.انگار هیچکس و هیچ چیز نمی تونه باهات حرف بزنه.حتی مامان افسانه که همیشه یکی از تفریح هاش حرف زدن با من بود.شاید فقط صدای همین آهنگاست که در می آد.بابا همیشه توصیه می کرد یه ساز یاد بگیرم می گفت یه وقتی به دردت می خوره.فکر کنم منظورش حالا...
-
اهدنا الصراط الراحت
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1384 11:28
دیشب،شب جمعه، با خونواده مون رفتیم پارک جنگلی عیسوند.یه جای بکر و خلوت.حتی زوزه گرگ!!ها هم می اومد.-حالا شایدم گرگ نبوده.کفتار بوده.روباه بوده. شایدم سگای ده بودن.حالا هرچی.- آخر شب با دایی رفتیم قدم زنی.یه کم وحشتناک بود اما حال می کردم.هوای خنک می خورد تو صورتم.از دایی در مورد عشقش پرسیدم.-نمی دونم چرا خیلی راحت...
-
بیهوده نزن فریاد- شب با تو شده همزاد
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 19:54
. . . . " دیگه به معجزه امیدی نیست.ما تنهاییم.تنهای ِتنها.اونقد منتظر بودیم که زندگیمون بوی کهنگی گرفته." گفتم که آقای جان کیتینگ تو "انجمن شاعران مرده " – که منو شیوا عاشقشیم - می گه "لحظه رو دریاب." صورتِ بی حالتش مثِ اینکه یه نوار از پیش ضبط شده ای رو بخونه ادامه داد:"لحظه ما پر از چیه؟هیچ؟به هیچ بپردازیم؟می...
-
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1384 12:13
وقتی که بچه بودم ،- چار پنج ساله- و تا حالا همیشه بابا برام یه راه بچه گی کردن بود.هر کاری که از نظر افسانه و همه مامان های دنیا قدغن و خطرناک بود،من و بابا انجام می دادیم.از آتیش بازی گرفته تا خاک و خلی کردن خودمون و لباسامون.همینطور کارای جالبی که شاید کمتر باباها همراه دختراشون انجام بدن.مثلا همیشه با هم می ریم...
-
ورود کیانا اکیدا ممنوع!
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 12:54
دیشب تا خود صبح فِک می کردم.بابا یه چیزی گفت که حس می کنم تا حالا یه دختر بچه ، نازک نارنجی بودم که اگه حمایت های ِ پدر خونده و مادر خونده ش نبود،هیچی از دنیا نَوَفهمید.تنها موضوعی که باعث می شه توانایی اندیشیدن به حقیقت زندگی، تو من پا بر جا بمونه همین فرزند خونده بودنم ِ.-چقد قلمبه سلمبه گفتم.- چون باعث می شه شرایطم...
-
گیج مثل گردباد
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 00:36
"برای چی ابروت اینقد خوشگله؟این چشای قشنگو از کجا آوردی؟ برای چی من اینقد تو رو دوس دارم؟گونه مو آروم بوسید. " به افسانه گفتم:"اگه محمد واقعا شیوا رو دوس داشته باشه چی؟اونوقت شاید مسئله، فقط یه حرف عاشقانه نباشه.اونوقت شاید من ضرر کردم که یه محمد واسه خودم ندارم."مامان با مهربونی با موهای رو پیشونیم بازی می کرد.چشاش...
-
به اندازه کافی نزدیک
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1384 17:54
دیشب دایی احسان و دایی محسن خونه مون بودن.دایی محسن لم داده بود روی مبل و داشت پرت و پلاهای غیر عادی از خودش در وَ کرد.بحث گل کرده بود.من تازگی ها کتاب "پیمان سپیده دم" نوشته رومن گاری رو می خونم.این آدم عشق بابام ِ.- مامان میگه بعد از رومن گاری،کیا،گوگوش و خورش سبزی، من عشق باباتم.بعد ادامه می ده خدایا از خورش سبزی...
-
گوش.چشم.شعور
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 18:12
افسانه می گه تو غیر عادی هستی . یه دوست دارم به اسم شیوا.ما تو یه مدرسه غیر انتفاعی درس می خونیم.از اون مدرسه هایی که می شه نتیجه گرفت " علم بهتر است یا ثروت؟ " من و شیوا مثلا شاگرد زرنگای کلاس هستیم. – به قول افسانه در شان دختر آدمای سطح بالا نیست که شاگرد معمولی کلاس باشن.اما بابا می گه در شان "آدم" نیست که طبق...
-
منم خدا .پروردگار شما
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1384 10:06
دیشب با بابا نشستیم و فیلم "منم خدا،پروردگار شما" از سری فیلم های ده فرمان کیشلوفسکی یا همچین چیزی رو از سینما چهارتماشا کردیم.بابا سری کامل کتابش رو داشت.اما من هیچ وقت نخوندم.خوشم اومد.مامان کشیک بود و دیر موقع می اومد.رفتیم تو کاناپه و با بابا بحث سیاسی از خودمون در وَکردیم.دوباره ازش پرسیدم اگه با با افسانه ازدواج...
-
وقتی که بچه بودم
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 10:37
. بابام همیشه خیلی قوربون صدقه مامان می رفت.خیلی.بچه که بودم می پرسیدم – راستی من دیر زبون باز کردم تو سه سال و نیم ،چار سالگی،اما وقتی زبون باز کردم همه میگن یهویی کلی حرفای گنده گنده می زدی که همه رو عاشقت می کرد. – بابایی!منو بیشتر دوس داری یا افسانه رو.بابا همیشه بدون تردید می گفت افسانه.من با وجود اینکه بچه بودم...
-
اینجا چراغی روشن است
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 10:35
اینجا چراغی روشن است سلام به دوستان ندیده . من سه سالگیم رو خوب یادم هست.شاید همه یادشون باشه ولی من به شکل خاصی یادم هست.در واقع تو سه سالگی بچه بابا،مامانم شدم.اون موقع تازه عروسی کرده بودن و اینطور که می گن با هم قرار گذاشته بودن به خاطر خیانت نکردن به بشریت هیچ توله ای پس نندازن.به قول مامان " افسانه " ام که همیشه...
-
تنهایی نقاش خیابان چهل هشتم
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1384 13:52
سلام به همه امروز اولین یاداشتم رو می نویسم.من چهارده سالمه و کلاس اول دبیرستان هستم.تنها بچه خونه ام.بابام مهندس مخابرات و مامان دکتر! اصلا به هم نمی آن.اول قصد نداشتم در مورد زندگیم بنویسم اما حالا قصد دارم این کار رو کنم.در واقع من بچه راستکی بابا و مامانم نیستم.الان عجله دارم.فردا احمدی نژاد(نزاد)میاد بوشهر.بقیه ش...