کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

آخرین سه شنبه شب سال(محض متفاوت بودن )

 

پریشب آخرین سه شنبه شب سال بود ! شبی که آدم می تونه یکی از نمودهای واقعی جامعه رو ببینیم.- ملغمه ای از هیجان،اسطوره،توحش،انفجار، شماره تلفن،شکستن،سوزاندن،بیانیه های بیهودۀ اخلاقی،پلیس و البته در گوشه هایی هم تمدن و شادی ...- بابا گفت:"من یه پیشنهاد جالب دارم."بابا جون دایم به همه مسایل یه جور دیگه نیگاه می کنه.یه جوری که هیچ کی نیگاه نمی کنه.افسانه می گفت:"آدم کنار بابات حوصله ش سر نمی ره.فقط باس باهاش همراهی کنی تا مثِ رودخونه با خودش ببردت."- البته اینو موقعی می گفت که با بابا در عشقولانه ترین حالت به سر می برن اما گاهی که احساساتِ فیمنیستیش گُل می کنه   می گه باس به مردا نخ داد تا بالا برن اما باس مطمئن باشی که نخشون محکمه.افسانه باس رو زیاد و مردونه می گه. بابا گفت:" آتیش به نظر زرتشتیا مقدسه مام فرض می کنیم اینطوره.حالا فرق نمی کنه تو آسمون باشه یا رو زمین."مکث کرد تا به شکل بَجنسانه ای همه منتظر باشن.و ادامه داد:"بادبادک فانوسی درست می کنیم و بالن"

رفتیم یه جای دیدنی به اسمِ ((چشمه زیراه)).بابا بزرگ اومده بود با تارش.عمه لیلا بود.دو تا دیگه از عمه هام اومده بودن با بچه هاشون.یکی از عمو هام اومده بود با خانمش. و شیوا که هر سال با ما بود امسال نیومد.- حالا دیگه من هم حس می کنم شیوا شونزده هیفده ساله ست نه یه دوست صمیمی چارده ساله- بابا بزرگ تار زد. همه واقعا همه- بادبادک هوا کردن و چن تایی هم بالن.اونجا باد می اومد و همه چی رویایی تر بود.وقتی بابابزرگ تارمی زد.همه ساکت بودن فقط صدای تار می اومد و زمزمه باد و صدای آبی که از غارِ ته دره می غرید. من و افسانه تو بغل بابا بودیم که تکیه زده بود و حس می کردم چقد بابا و افسانه رو دوس دارم.یادم باشه از افسانه در مورد نخ و بادبادک سوال کنم.                                                                                                  

یک سه شنبه شب رویایی که بابا و یک فکر زرتشتی و البته تمدن به اندازه کافی  درستش کرد.

کیانا

25/12/84

انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشقه!

دو روز پیش خونه شیوا اینا بودم.دو تایی تو اتاقش نشسته بودیم و ریاضی می خوندیم.بعد از درس یه کم درمورد محمد حرف زدیم که مامان شیوا اومد تو.برامون پذیرایی آورده بود.بدون تعارف نشست.بی قرار به نظر می رسید. بی مقدمه شروع کرد."من از این محمد نیگاش رفت تو صورت شیوا- می ترسم."شیوا براق شد که مگه من از درس شدم؟مگه کاری کردم که باعث سرشکستگی ت باشه؟

مامانش گفت:" فکر می کنی آخرش چی می شه؟"شیوا جواب داد:"من به آخرش فکر    نمی کنم."- محمد چی؟ اون چی می گه؟

- اون هم می گه به آخرش فکر نمی کنه.

-ببین یه چیزو بهت بگم.مردا فقط دنبالِ عشق و حالنَ.همین.

باز شیوا براق شد:"لابد حتما باس بیاد خواستگاری تا آدم هوسبازی نباشه؟"

مامانش بی چاره و طفلکی به نظر می رسید.من آروم گفتم:"ببین مامان! من به خاطر اینکه به مامانم نمی گم مامان، به مامان شیوا می گم مامان- اینجا شیوا و حتی من با یه موجود جدید روبه رو هستیم.نه اینکه این موجود تا حالا نبوده .نه.فقط انگار تو ذهن ما مثِ سابق نیس.یه طور دیگه شده.راستش من نمی شناسمش."شیوا گفت:"تا وقتی که مردا رو به عنوان یه موجود دَس نزن ِ ترسناک برای خودمون  تصور می کنیم،اوضاعمون همینه..بابا! اطراف خودت این همه مردای خوب هست.بابات ،دایی ها ت ."مادر شیوا کلافه شده بود:"مردا رو من می شناسم.فقط به خاطر این زن می گیرن که نمی تونن تنها زندگی کنن.اگه جوری بود که می تونستن، حتما مجرد زندگی می کردن.خدا هم، زنا رو برا استفادۀ مردا آفریده.که هروقت هم بهترشو،پیدا کردن،محض شکرِ نعمت های الهی از آفریده های دوست داشتنیِ ترِ خدا استفاده می کنن."شیوا گفت:"چارتا مثِ شما بدبختا وقتی خودتون می گین که آلتِ دسین،خَب طرفِ مقابلت هم بایدهمین رفتارو باهاتون داشته باشه دیگه"

مادرش خندید.تلخ خندید.هنوز هم خیلی خوشگل بود:"منم مثِ جنابعالی اوّلش جزء بدبختا نبودم.با اون برو بیایی هم که داشتم ،می تونستم خیلی اِفه روشنفکری بذارم.اما وقتی دو تا توله انداختن تو دامنت دیگه هیچ غلطی نمی تونی کنی.باس با یه آدمِ جاکشِ قرمساق تا آخر عمر سر کنی."شیوا جا خورد  حرفاش به سختی از دهنش در می اومدن:"تو فقط اِفه می ذاشتی.اعتقاد نداشتی به حرفات."

نظر دو تا از این موجودات نازنین و دوست داشتنی رو در مورد جونورا  به دوستای مردمون بر نخوره.خواستین به دایی فحش بدین. به من چه؟می بینین چقد من نامردم.- شنیدیم.تا بعد

کیانا

23/12/84

 

محقق جونور شناسی

 

شیوا دوست خوبی بود.شیوا دختر خوبی بود.شیوا پر از گیجی شده. شیوا پر از تناقضه.پر از تضاده.- این آخریا رو دایی گفت.- بابا یا مامان آدم هر قد هم باهات صمیمی باشن،باز هم آدم به یه نفر دیگه احتیاج داره.اینو شیوا گفت و من هم حسش می کنم.من دایی محسنو انتخاب می کنم.شیوا می خواد با محمد بودنو توجیه کنه.اما من که می خوام اهل فکر باشم می دونم که قضیه چیه.و من که می خوام منصف باشم می دونم که کلیتِ مسئله درسته. می خوام حلش کنم.من و دایی تو اتاق کار دایی تو دانشگاه نشستیم.- امروز دیگه بی اجازه نیومدم چون هر کارِ غیر عادی هم برایِ یک بار عصیان گرایانه ست،بعدش لوس می شه.- مثِ متصدیِ آزمایشگاهمون گفتم:"خُب اینجا چی داریم؟یه دخترچارده ساله.یه پسر بیست و یک سالۀ دانشجوی مهندسی الکترونیکِ- شیوا مهندسی الکترونیک رو با فشار می گه.- دانشگاه آزادیه. خونواده خیلی پولدار اینور- طرفی که لازم نیست خیلی پولدار باشه.- که از دخترشون انتظار دارن حتما یه چیزی بشه.- و یه خونواده نسبتاً پولدار."دایی خندید.

-         می خوای چیکارش کنم؟

شونه هامو بالا انداختم که نمی دونم.دایی گفت چَن سالمه و گفتم که چارده سال.-   نمی دونم چرا هیچکی باور نمی کنه که من چارده سالمه؟همه می گن خیلی که باشی ده دوازده سالته.اما همه فِک می کنن شیوا شونزده هیفده سالشه! لَجم می گیره.اَه-گفت: "احساسی که نسبت به مردا داری چیه؟"گفتم:"شما و بابا رو دوس دارم اما از بقیه     می ترسم.مشکوکَن."خندید:"می دونی چرا ترسناکَن؟" مثلِ اینکه تو گِل گیر کرده باشم، مِنو مِن کردم که نیدونم.گفت:" آدم وقتی چیزی رو نشناسه ازش می ترسه.یعنی بیشتر اوقات اینطوریه."

اونوقت مثِ یه استاد راهنما گفت:" من می تونم بهت خط بدم.پیدا کردنش با خودت."حالا حس یه محقق رو دارم.ادامه داد: کنارشون بودن چه حسی داره؟ قبل ازاین که حرف بزنم، گفت:"لازم نیست حس خودت رو بگی از همه سوال کن! اونوقت با هم جمع بندی می کنیم." بعد دهنشو بی قید باز کرد و گفت:" هنوز زود این جونورا رو بشناسی."

کیانا

یکشنبه21/12/84