کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

کیانا

یاداشت های یهویی و گاهی هم شعر و داستان

یه درخت خشک بی برگ میون کویر داغ

سلام. امروز دلم گرفته.همش آهنگای غم انگیز، غم انگیز گوش می دم.تمام دنیا گَُنگ شده.انگار هیچکس و هیچ چیز نمی تونه باهات حرف بزنه.حتی مامان افسانه که همیشه یکی از تفریح هاش حرف زدن با من بود.شاید فقط صدای همین آهنگاست که در می آد.بابا همیشه توصیه می کرد یه ساز یاد بگیرم می گفت یه وقتی به دردت می خوره.فکر کنم منظورش حالا بود.فکر می کنم همش تقصیر این سنِ لعنتی باشه.نوجونی!هِه! بابا تو اینجور وقتا خودشو با تلسکوپش مشغول می کنه.می گه اگه یه پسر داشت هر شب با همدیگه تمام آسمونو رصد می کردن.انگار نجوم فقط مخصوص پسراست.آدم هرقد که روشن فکر هم باشه باز تو ته ذهنش به ذاتِ طبیعـــــــــیش برمی گرده.اینو دایی میگه.طبیعتِ همه جونورا هم با جنس قوی تر جوره.دایی می گفت" ندیدی زنایی که می دونن پسر حاملهَ ن چطور شیکمشون رو به هم نشون می دن." اما من همیشه به خـــاطر اینکه که نمی تونم  این خواسته بابا رو برآوُرده کنم،ناراحتم.- با وجود اینکه حرفش اشتباه ست اما اینقد روشن فکره که آدم دلش نمی آد به این فکر کنه.- فقط وقتی به این فکر می کنم از دختر بودنم ناراحتم.

بی خودی دلم گرفته.فِک کنم دارم بزرگ می شم.

شیوا گفت شبِ جمعه با محمد رفتن بیرون.هوا هم به شدّت دو نفرانه بوده.اونقد احساسات رومانتیکی داشتن که آخر سر دست همدیگه رو گرفتن.و همهَ ش همین بوده.

گفتم، چون قول داده بودم بگم.فقــط نمی دونم کارشــــون به کجا ختم می شه.این کمیِ شعاعِ دید، بدبختیِ بزرگیهِ.من احساسِ بدبختی می کنم.

ببخشین امروز با مزه نبودم.

کیانا

دوشنبه 8/12/84

اهدنا الصراط الراحت

 

دیشب،شب جمعه، با خونواده مون رفتیم پارک جنگلی عیسوند.یه جای بکر و خلوت.حتی زوزه گرگ!!ها هم می اومد.-حالا شایدم گرگ نبوده.کفتار بوده.روباه بوده. شایدم سگای ده بودن.حالا هرچی.-  آخر شب با دایی رفتیم قدم زنی.یه کم وحشتناک بود اما حال می کردم.هوای خنک می خورد تو صورتم.از دایی در مورد عشقش پرسیدم.-نمی دونم چرا خیلی راحت پرسیدم انگار مسئلۀ ممنوعه خونه ما نیست.-انگاری طغیان داشت شروع می شد.بابا یه بار بهم گفت که دایی محسن شاگرد درس نخون و تنبلی بود.و به زور دانشگاه –اینم اون موقع که دانشگاه رفتن خیلی آسون تر بود- قبول شد.اما اتفاقای بعدی-یا شایدم قبلی- ازش یه دانشجوی زرنگ ساخت.

دایی بدون اینکه نیگام کنه خنده تلخی کرد.افسانه می گه خنده عصبی.-افسانه همه چی رو روانشناسانه یا دکترانه می بینه.-بعد یه لحظه وایساد و عِنق زُل زد تو چشام.چشاش سیاه تر و گود افتاده تر از همیشه بود.ترسیدم.خیلی مسخره س.من!!-کیانا-از دایی ترسیدم.- حالا وقتی فکرش رو می کنم،از خودم خجالت می کشم.-

گفت:"دوس داشتن،دروغه.چون دوست داشتن مربوط به چشم و گوش آدما می شه.نه دلشون".

گفتم:" پس این همه آدما،مثلاً همین بابا و مامان خودم دایم –دائم اشتباه ست.- به هم می گن "دوسِّت دارم"و کلی قوربون صدقه همدیگه می رن.دروغه!؟؟"    

دوباره راه افتاده بودیم.دستاش تو جیبش بود.گفت:"آدمای عاصی در نهایتِ طبیعی شدن ،نابود می شن."می دونست چیزی از حرفاش نفهمیدم.به همین دلیل بدون اینکه نیگام کنه،شونه هاشو بالا انداخت و بدون اینکه من چیزی بپرسم،ادامه داد:"خُب،آدمایی مثِ بابات،خسته شدن.خواستن مثِ آدم، زندگی کنن.خواسَّن راحت زندگی گنن.پس لازمه ش اینه که طبیعی زندگی کنن.و حالا دیگه بابات یه عاصی تمام عیار نیس."

می خواستم بگم که مگه مث آدم زندگی کردن بده.مث شما خوبه؟!! که جلو خودمو گرفتم.گفتم:"یعنی شما می گین الان کار بابا و افسانه درست نیست.پاک گیج شدم."

کفِ دستشو گذاشت رو سرم.انگار می خواست غسل تعمیدم بده و با صدای زنگ داری گفت:"تو این چیزا رو حالا نمی فهمی."-آخه من چیکار کنم با این مغز فندقیم!!-

از بچگی یکی از پون هایی –امتیاز،تشویقی،خوش باش،آفرین... اینم برای پاس داشتن زبون فارسی- که بابا و افسانه بهم می دادن این بود که بعضی شبا استثنا ً!!! پیششون بخوابم.

اون شب ،تو چادر یه استثناء دیگه هم بود و اون این که مامان خانوم پیش عمه لیلا خوابیده بود.-این عمه لیلا از اون موجوداتی که خودش باید یه وبلاگ داشته باشه.عوجوبه اییه.بعدا ً براتون مفصل در موردش می نویسم.- من پیش بابا جون بودم.موهامو ناز می کرد و من حرفای دایی رو براش می گفتم.-چقد من نامردم.اَه اَه اَه- گفتم:"چه عیبی داره آدم راحت باشه؟"

پیشونیمو بوسید:"همیشه راحترین راه - که ممکن مستقیم ترین راه هم باشه-  بهترین راه نیست.باید سعی کنی تو زندگیت لذت بخش ترین راه رو انتخاب کنی.روشی که باهاش حال می کنی"

شیوا با ما نیومد بیرون چون شب جمعه با محمد آقا قرار داشت.چه شب پر خیر و برکتی!!ببینم فردا اوضاع از چه قراره.

کیانا جمعه شب ،فِک کنم 5/12/84

بیهوده نزن فریاد- شب با تو شده همزاد

.

.

.

.

" دیگه به معجزه امیدی نیست.ما تنهاییم.تنهای ِتنها.اونقد منتظر بودیم که زندگیمون بوی کهنگی گرفته."

گفتم که آقای جان کیتینگ تو "انجمن شاعران مرده " – که منو شیوا عاشقشیم - می گه "لحظه رو دریاب."

صورتِ بی حالتش مثِ اینکه یه نوار از پیش ضبط شده ای رو بخونه ادامه داد:"لحظه ما پر از چیه؟هیچ؟به هیچ بپردازیم؟می دونم.می دونم...بدیش اینه که اگه معجزه ای نباشه،هیچی نیس."

ظهر افسانه کشیک بود.بابا هم ماموریت. – بعضی وقتا فِک می کنم زنا وقتی بچه دار می شن باید کارشونو ول کنن.- رفتم خونه بابا بزرگ اینا.یه پیر مرد کوچولو و مهربونه– که به قول کتابِ زبانمون می شه در موردش گفت A little poor oldman -  و کم حَرف می زنه وتار می زنه و من خیلی دوسش دارم.زنش هَش نُه سال پیش مرده.دایی تو اتاقش بود.اتاق دایی تو طبقه بالاست و یه پنجره بزرگ داره که جلوشو نخل – یا  به قول بابا مُخ- ودرخت لیل گرفته.به نظرم بهترین اتاق این خونه ست.

دایی تو صندلیش ولو شده بود و با چشمای سرخش به من که تو مبل رو به روش تپیده بودم و کتابِ "پیمان سپیده دم" دستم بود،زل زده بود و اون حرفا رو می زد.نمی دونم به خاطر زیاده رویش بود یا حرف دلش اینه.شایدم یاد قدیما افتاده.دلم نمی خواست درباره گذشته ش حالا سوال کنم.ولی هر چی باشه من دنیاشو دوس ندارم.

گاهی فِک می کنم دایی با چه فکرای وحشتناکی باید زمستونو سر بکنه.

 

کیانا چهارشنبه فکر کنم 3/12/84

.

.

.

.